و مدح پیامبر اکرم صلوات الله علیه
***
درکوه انعکاس خودت را شنیده ای
تا دشت ها هوای دلت را دویده ای
در آن شب سیاه نگفتی که از کدام
وادی سبد سبد گلِ مهتاب چیده ای ؟
«تبت یدا... » ابی لهبان شعله می کشند
تا پرده ی نمایش شب را دریده ای
رویت سپیده ای ست که شب های مکه را ...
خالت پرنده ای ست رها در سپیده ای
اول خدا دو چشم تو را آفرید و بعد
با چشمکی ستاره و ماه آفریده ای
باران گیسوان تو بر شانه ات که ریخت
هر حلقه یک غزل شد و هر مو قصیده ای
راهب نگاه کرد و آرام یک ترنج
افتاد از شگفتی دست بریده ای
دیگر چرا به عطر تو ایمان نیاوریم
ای لهجه ات صراحت سیب رسیده ای !
بالاتر از بلندی پرهای جبرئیل
تا خلوت خدا، تک و تنها پریده ای
دریای رحمتی و از امواج غصه ها
سهم تمام اهل زمین را خریده ای
حتی کنار این غزلت هم نشسته ای
خط روی واژه های خطایم کشیده ای
گفتند از قشنگیت اما خودت بگو
از آن محمدی که در آیینه دیده ای
روزی دخترکی که در خانواده ای بسیار فقیر زندگی می کرد از خواهرش پرسید مادرمان کجاست؟
خواهر بزرگش پاسخ داد که مادر در بهشت است؛ دخترک نمی دانست که مادر آنها به دلیل کار زیاد و بیماری صعب العلاج، چشم از جهان فرو بسته بود.
کریسمس نزدیک بود و دخترک مدام در مقابل ویترین یک فروشگاه کفش زنانه لوکس می ایستاد و به یک جفت کفش طلایی خیره می شد. قیمت کفش ۵۰ دلار بود و دخترک افسوس می خورد که نمی تواند کفش را بخرد.
کریسمس فرا رسید و پدر دو دختر که در معدن کار می کرد مبلغ ۴۰ دلار را برای هر کدام از بچه ها کنار گذاشت تا این که در هنگام تحویل سال به آنها داد. دخترک بسیار آشفته شد و فردای آن روز سریع کیف و کفش قدیمی اش را به بازار کالا های دست دوم برد و آن را با هر زحمتی که بود به قیمت ۱۰ دلار فروخت؛ سپس فورا به سمت کفش فروشی دوید و کفش طلایی را خرید. در حالی که کفش را به دست داشت، پدر و خواهرش را راضی کرد تا او را تا اداره پست همراهی کنند. وقتی به اداره پست رسیدند، دخترک به مأمور پست گفت که لطفاً این کفش را به بهشت بفرستید. مأمور پست و خانواده دختر سخت تعجب کردند؛ مأمور با لبخند گفت که برای چه کسی ارسال کنم؟ دخترک گفت که خواهرم گفته مادرم در بهشت است من هم برایش کفش خریدم تا در بهشت آن را بپوشد و در آنجا با پای برهنه راه نرود، آخر همیشه پای مادرم تاول داشت..
با تشکر از محسن برای ارسال این داستان
اشتباهی خونه یه خانم مسنی رو گرفتم، اومدم معذرتخواهی کنم هی میگفت مینا جان تویی؟ هی میگفتم ببخشیدمادر اشتباه گرفتم، باز میگفت مینا جان تویی مادر؟ می گفتم نه مادر جان اشتباه شده ببخشید! اسم سوم رو که گفت دلم شکست.. گفتم آره مادر جون، زنگ زدم احوالتون رو بپرسم. اون قدر ذوق کرد که چشام خیس شد.
چه مادر و پدرها و پدربزرگ ها و مادربزرگ هایی که چشم انتظار یه تماس کوچولو از ما هستن.. ازشون دریغ نکنیم!
فردا نه
چند ساعت بعد هم نه ...
چند ثانیه دیگر هم نه...
همین الان ...
برای مادرت یک کاری بکن
اگر زنده است...دستش را
اگر به آسمان رفته است ... قبرش را ….
اگر پیشت نیست ... یادش را ….
اگر قهری...چهره اش را ….
اگر آشتی هستی...پایش را
ببوس....
اگر به آسمان رفته است همین الان برایش فاتحه بخون
شادی روح همهی مادران سفر کرده به آسمان،
به ویژه شادی روح مادر عزیزم فاطمه ی زهراسلام الله صلوات